آموخته ام که ...
آموختهام که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی،
شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است.
آموختهام که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است،
هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند.
آموختهام که پول شخصیت نمی خرد.
آموختهام که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند.
آموخته ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم
میتوانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم.
آموختهام که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد.
آموختهام که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان.
آموختهام که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد.
آموختهام که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.
آموختهام که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم.
آموختهام که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند،
بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.
آموختهام که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد.
آموختهام که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم.
آموختهام که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند،
اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید.
آموختهام که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم.
آموختهام که بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است:
وقتی که از شما خواسته می شود، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد.
آموختهام که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم،
بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم.
امروز دلم گرفته
وقتی کارا رو سرم ریخته و وقت کمی برای انجامش دارم
یا وقتی یه کاری رو می خوام انجام بدم که تازه گی داره اینطوری میشم.
نمیدونم شاید چون احساس می کنم که کنترلی روی اتفاقایی که میافته ندارم، دلهره میاد سراغم.
یه سمینار رو برای یکی از درسهام باید آماده کنم، درسها روی هم تلنبار شده و این هفته هم باید برم خونه و تا یک هفته درس تعطیله.
امتحانات اول تیر شروع میشه و من باید تا اون موقع درسها رو خونده باشم.
فکر میکنید باید چیکار کنم .........
مانی
هفته پیش جشن فارغ التحصیلی بود.
نمی دونم شما هم وقتی بعد از چند ماه یه دوست قدیمی رو (که چندین سال رو با هم بودین ) ببینید همین احساس رو میکنید که چه زود گذشت.
خوشحال میشید از اینکه دوباره دیدینش، اما از اینـکه دوباره باید از هم جــــدا بشین ناراحتی میاد سراغتون و یا از همون لحظات لذت می برید.
خوب من ....... خیلی خوشحال بودم که دوستای قدیمی رو دوباره میبینم. دانشگاه رو که چهار سال توش خاطره دارم، با همه خاطرات خوب و بدش دوست دارم.
مانی
هفته پیش داشتم فیلم کنستانتین رو دوباره می دیدم.
نمی دونم فیلم کنستانتین رو دیدید یا نه اما یه قسمتش که به نظر من جالب بود، صحبت کنستانتین با گابریل در آخر فیلم بود.
گابریل : ... فقط در حالت ترسه که ضمیر شرافتمندانه ات رو می بینی.
... و می تونی خیلی شریف باشی.
... پس...
... بهت درد رو میرسونم.
... بهت ترس رو میرسونم.
... که بتونی بر فرازش صعود کنی.
واقعا چرا خیلی از ماها اینطوری هستیم؟!!
فقط وقتی که نیاز داریم، آدمهای خوبی میشیم.