کویر

یادداشت های روزانه یک دانشجو

کویر

یادداشت های روزانه یک دانشجو

کنستانتین

هفته پیش داشتم فیلم کنستانتین رو دوباره می دیدم.

نمی دونم فیلم کنستانتین رو دیدید یا نه اما یه قسمتش که به نظر من جالب بود، صحبت کنستانتین با گابریل در آخر فیلم بود.

گابریل : ... فقط در حالت ترسه که ضمیر شرافتمندانه ات رو می بینی.

... و می تونی خیلی شریف باشی.

... پس...

... بهت درد رو میرسونم.

... بهت ترس رو میرسونم.

... که بتونی بر فرازش صعود کنی.

 

واقعا چرا خیلی از ماها اینطوری هستیم؟!!

فقط وقتی که نیاز داریم، آدمهای خوبی میشیم.

بدون عنوان

اگه چشمت پرسید، بگو ندیدمش. اگه گوشت پرسید، بگو نشنیدمش. اگه دستت لرزید، بگو مال سرماست. اگه پات سست شد، بگو مال ضعفه. ولی اگه دلت ریخت به خودت دروغ نگو

 

 

وقتی دلم برات تنگ میشه میرم پشت ابرا زار زار گریه میکنم. پس یادت باشه هر وقت بارون رو دیدی بدون که دلم برات تنگ شده

 

 

وقتی گریه می کنی میگن بچست. وقتی خنده می کنی میگن دیوونست. وقتی حرف میزنی میگن پر حرفی. وقتی ساکتی میگن عاشقی. وقتی عاشقی میگن آخخخخخی  .وقتی بخوری میگن چقدر می خوری. وقتی هم نخوری میگن بازمعلوم نیست با کی بوده

 

 

مانی

داستان کوتاه

مادر من

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره.

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا  از اونجا دور شدم.

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  ایی یی یی .. مامان تو فقط یک چشم داره.

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..
کاش مادرم
 یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم .

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

سرش داد زدم  “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!
 
گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : “ اوه  خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی.اومدم “ و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه 

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من

 

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور  اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا  

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم  

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از
دست دادی

به عنوان یک مادر نمییتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم 

بنابراین مال خودم رو دادم به تو

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من  دنیای جدید رو بطور کامل ببینه 

با همه عشق و علاقه من به تو

مادرت

 

خوب من وقتی این داستان رو خوندم، نتونستم خودمو کنترل کنم ....

لطفا نظرتون رو راجع به این داستان بنویسید.

با تشکر

مانی

روز اول ـ معرفی

دوباره سلام

فکر می کنم بهتره اول یه کمی در مورد خودم بنویسم.

من یه دانشجوی آس و پاسم که بهتره رشته درسیمو ندونین.

لیسانس دانشگاه صنعتی اصفهان بودم و الانم تو یه دانشگاه در پیت تو تهران مشغولم.

به خاطر یه اشتباه تو انتخاب رشته، گرچه تربیت مدرس قبول می شدم، اما چون این دانشگاه رو زودتر تو انتخابهام گذاشته بودم ناچار شدم بیام اینجا.

خوب حالا دیگه باهاش کنار اومدم.

"لطفا پیغام های همدردی خودتان را اینجا بگذارید."

با تشکر مانی

روز اول - ۲۴/۲/۸۵

 سلام

تولدم مبارک.

البته منظورم وبلاگه.

امروز اولین روزیه که من تو این وبلاگ می نویسم.

امیدوارم که بتونم هر چند روز update  کنمش.

مانی